جامعه را به «آدمهای خوب» و «آدمهای بد» تقسیم نکنیم. نه فقط بخاطر اینکه کسی را اشتباها داخل دستهای گذاشته باشیم و اشتباه قضاوتش کرده باشیم؛ بلکه بیشتر بخاطر نفسِ اشتباهِ «تقسیم کردن». یاد بگیریم و جامعه را «تقسیم» نکنیم به هیچ صفتی، به هیچ جناحی، به هیچ اعتقادی. تقسیم که کنیم، کمکم عادت میکنیم به این تقسیم کردن. بعدتر عادت میکنیم به قضاوت کردن. بعدترش عادت میکنیم به سرزنش کردن. آخرش چشم باز میکنیم و میبینیم همه آدمهای دوروبرمان بالاخره یک برچسبی چیزی توی ذهنمان دارند.
به جای تقسیم کردن انسانها، تمام هم و غم مان را بگذاریم روی تقسیم کردن «باورها». باورهای مختلف را بر اساس معیارهای منطقی و معتمَد بسنجیم و برایشان توی ذهنمان تصمیم بگیریم. دستهبندیشان کنیم. اولا تکلیف خودمان را با آن «باور» مشخص کنیم. بعد ببینیم اصلا خودمان کجای قصهایم. چقدر به آن باور خوب نزدیکیم یا از آن باور بد دوریم.
تا بعد برسیم به بقیه آدمها.
فرقش؟
اولا اینکه قبل از/به جای محاسبه کردن بقیه، خودمان را محاسبه کردهایم؛ که امیرالمومنینمان فرموده: «خوش به حال کسی که عیب خودش، او را از پرداختن به عیب دیگران باز داشته»
و ثانیا اینکه اگر لازم باشد ببینیم با دیگران چند-چندیم، این بار آنها را به جای صفر و صد، «مجموعه»ای میبینیم از صفات خوب و صفات بد؛ مجموعهای از باورهای درست و باورهای غلط. لااقل اینطور که ببینیمشان، بخاطر باورهای درستشان تحسینشان میکنیم و بخاطر باورهای احتمالا غلطشان، کمکشان میکنیم.
قشنگتر نیست؟
دینیتر هم هست.
اوّلا؛
آن یکی مناسبت، روز «زن» نیست و روز «مادر» است؛ میلاد حضرت فاطمه (س) و روز تکریم مقام مادر. همچنان که در کنارش میلاد حضرت علی (ع) روز «پدر» است؛ نه روز «مرد». و همچنانکه سومین یکشنبه ماه ژوئن، روز جهانی «پدر» است (yon.ir/QS78B) نه «مرد»؛ و ـ به تاریخ تقریبا رایج ـ دومین یکشنبه ماه مه، روز جهانی «مادر» است (yon.ir/XOEHq)؛ نه «زن». حالا دلیل این را که چرا چندسالی است برخی تقویمها به جای پدر و مادر از مرد و زن استفاده میکنند نمیدانم. احتمال میدهم این باشد که جمع کثیر مردم خواسته به بهانهای برای همسر ـ چه فرزند دار و چه بی فرزند ـ هدیه بخرد، ادبیات رایج به مرور تغییر کرده و حالا به نوشتار رسیده است. وگرنه تا قبل ترها که یادم هست کسی به مردی تبریک نمیگفت چون مرد است! یا به زنی چون زن است! (و اساساً زن یا مرد بودن محض، چه جایی برای تکریم دارد مثلا؟! بگوییم آفرین که زنی! دمت گرم که مردی!) همهمان بر اساس یک قانون مشخص ذهنی میدانیم که قضیه «جنسیت» نیست؛ قضیه «نقش و جایگاه» متفاوتی است که نسبت به دوران مجردی تغییر کرده است.
ثانیا؛
نقش و جایگاه دختر خانواده بودن به وضوح، جدای مادر خانواده بودن است. فضای دخترانگی جدای از فضای تأهل یا مادرانگی است. و دلیل این تفاوت، دوشیزگی نیست؛ تفاوت نقش است. این را هر «عاقلی» می فهمد؛ البته هر عاقلی که نگاهش به همه چیز عالم، جنسیت زده نباشد.
ثالثا؛
فاطمه معصومه (س) اگر تکریم میشود و روزش می شود روز «دختر» بخاطر مقام خاص ایشان است. چون فاطمه معصومه (س)
+ هم دختر خانواده بود و دخترانگیاش را داشت (که عزیز دردانه پدر و برادر بود و در وصفش تا امامهای بعدی هم ذوق کردهاند و او را به صفات مختلف و حتی شبیه به حضرت زهرا (س) خواندهاند)
+ هم نقش ی داشت (که وقتی برادرش، امام مسلمین، بخاطر دندان طمع مامون در خلافت، به مشکل برخورد و نامه ای به خواهر نوشت، کوله بارش را جمع کرد و در سفر هم دقیقا از مسیری رفت که برادر به دلایل ی نمی توانست قدم بگذارد، و تمام مسیر را به رفع شبهات دینی و ی در میان مردم پرداخت)
+ هم نقش اجتماعی داشت (و توانسته بود آن زمان در نوع خودش کمپین freemyImam# راه بیندازد!! و حتی چنان نفوذ داشته باشد که کاروانی جمع کند و به سمت طوس مسافرشان کند)
+ و هم نقش اعتقادی و دینی داشت (که گاهی در نبود پدر، امام هفتم معصوم، پاسخ تمام سوالات دینی مردم را می داد؛ که اهل علم دین می دانند چنین کاری فقط از معصوم برمیآید. و پدر در وصف این عمل قربان صدقه برود و بگوید «پدرش به فدایش باد.»)
+ و از همه این ها مهم تر، تمام این ویژگی ها را در جامعه ای قطعاً با محدودیت های بیشتری نسبت به زمانه ما گرد هم آورده بود.
این می شود «دختر». این میشود «دخترانگی». که کامل باشی در عین حیا؛ که تاثیرگذار باشی در عین محدودیت. اینها میشود آن چیزی که روز دختر را برایش نامگذاری کردهاند. و الا آن مغز که بر طبل «باکرگی» میکوبد (و سال به سال روز دختر، صدای طبلش بلندتر!) راستش نگاه خودش از همه جنسیتر و جنسیتیتر است.
روزتان مبارک دخترهایی که «دخترانگی»تان افتخارتان است.
ببخشید ما را بانو. شما داغ هفده عزیز و فقدان دهها یار و وزن هزار درد و رنج را فرمودید «جمیل»، و ما نفهمیدیم حماسهتان را. نفهمی کردیم و حواسمان جمع این همه حرف ناگفتهتان نشد. ببخشید ما را خانم. پیامتان را نگرفتیم. هنوز چشم مان خیس اشک روضه «بازار شام» و «مجلس یزید» بود اما حتی از اختلاط پیادهروهای خیابان هم کناره نگرفتیم تا چه رسد به اجتناب ذهن از نامحرم. معذرت، حضرت زینب. روضه سنگباران شدن برادرتان را خواندیم که «مال حرام انباشتند و سنگ بر حسین زدند».اشک ریختیم و فردایش به ریختوپاشمان در اداره بیتفاوت بودیم. برای نعلهای روی صورت و بدن قاسم بن الحسن به سینه کوبیدیم اما ترسیدیم اگر قول بدهیم تا پای جان دنبال حق باشیم خدای ناکرده واقعا خطر تهدیدمان کند. علی اکبر را «إرباً إرباً» دیدیم و زار زدیم، اما رجز «أنا علی بن الحسین بن علی» ولایتمدارانهاش را نشنیدیم چون نخواستیم مسئولیتش را گردن بگیریم. برای کبودی های رقیه و روضه «خرابه» لطمه بر صورت زدیم اما گرسنگی یتیم خانه همسایه را از یاد بردیم. عباس را بیدست و لبتشنه روی زمین دیدیم و «ادب»اش را از زمین برنداشتیم. ببخشید ما را حضرت والامقام. ما شنیدیم که نعش بیسر برادر را از پس هزاروچند زخم نشناختید، اما نفهمیدیمتان و فقط پای روضههاتان زار زدیم.
لعنت بر آن هیئتی که ما را از گریه به فهم نرسانده باشد. نفرین بر آن اشکی که ما را مغرور کند که «خب، این عاشورا هم اشکمان را ریختیم و کارمان را کردیم و تمام شد. الحمدلله»
لعنت به ما اگر صدایتان لابهلای صدای هقهقمان گم بشود.
بانو شما قرار بود وقتی غل و زنجیر دور دست امام زمانتان ببینید، دم نزنید تا صدا به ما برسد.
ببخشید ما را زینب الصبور.
لعنت به ما اگر نشنویم صدایتان را.
ما آدمها همانهایی هستیم که برای خوردن یک وعده غذایی که آخرش بخش عمده آن هم از جهاز هاضمه میگذرد اجازه نمیدهیم بدون «انتخاب» برایمان بیاورندش. یا «منو» برمی داریم یا «همان همیشگی» را. و در عین حال همان هایی هستیم که صفحه تلگرام و اینستاگراممان همیشه دست گارسونها و سرآشپزهای فضای مجازی است!! امروز منویمان را مرور کنیم! واقعا عضویت در یک کانال آشپزی چقدر ما را آشپز کرده؟ روزانه چقدر از ترفندهای یک کانال ترفند و مهارت استفاده کردهایم؟ از این همه صفحه خبری که داریم واقعا کدامشان «موثق» محسوب میشوند و یا کدام شان لااقل متعلق به یک صفحه رسمی خبرگزاری یا رومه اند؟ ایده های کدام کانال دکوراسیون تابهحال اصلا فرصت اجرا شدن در خانه های ما را داشته اند؟ چند نفر از وبنویسهایی که دنبال شان میکنیم اساسا با این هدف برایمان مینویسند که «حرفی مهم را به ما یادآوری کنند یا بیاموزند»؟ چند عکاس در اینستاگرام میشناسیم که عکسشان را ندیدن، یک «مهم» را از دست دادن است؟ تحلیل های فلان تحلیلگر ی و منتقد و رومهنگار را خواندن و نخواندن چقدر در عمق بینش ما موثر بوده و در عین حال ما را به تقلید از خود نکشانده؟ دنبال کردن صفحات سلبریتی ها واقعا چه نتیجه ای برای ما داشته؟
گارسون مجازی غذاهای خوبی برایمان میآورد. اما تمام غذاها برای ما پخته نشده رفقا. قرار نیست از خوردن منفجر شویم. قرار نیست بالا بیاوریم. پس «انتخاب» خودمان را برداریم و «اضافی» را دور بریزیم؛ ها؟ مثلا آنها که «واقعا نیازش داریم» را نگه داریم. اصلا آدرس تمام شان را ذخیره کنیم تا برای دسترسی مجدد احتمالی به آنها مشکلی نداشته باشیم. اما «همه چیز» نخوریم!
مدتی که به این حال بگذرد میفهمیم «نیازهای کاذب ایجاد شده در فضای مجازی» حتی عمیقتر از اینهاست. میبینیم که خبرهای یک جریان خاص را میخواندهایم و حالا که نیست، آنطرفتر از نوک دماغمان را هم میتوانیم ببینیم. درک میکنیم که هر روز دیدن نوشتههای برخی تحلیلگران، ما را به تقلید واضح از جملههایشان یا دستکم دنبالهروی درونی از آنها واداشته بود و حالا در نبودشان میبینیم که چیزی به فهم ما اضافه یا از آن کم نشده. میفهمیم که اینهمه شعر تکبیت و کتاب تکپاراگراف، چقدر ما را از ادبیات دور کرده. و کاملا درک میکنیم که دیدن هر روزه دهها و صدها مدل لباس و غذا و آرایش و ماشین و روسری و دکور، چقدر ذائقه و «پسند» ذهن ما را تغییر داده و در واقع چیزی به زندگی ما اضافه نکرده. ما درواقع فقط چاق شده ایم و تکان خوردن مان سخت تر شده.
بیایید این همه «غذای اضافی» را از بشقاب مان بیرون بگذاریم.
نتیجهاش؟ یک مغز خیلی آسوده تر با روانی آرامتر و حواسی جمعتر و تمرکز بیشتر؛ بخاطر اینکه دیگر از رنگ و نور و داده اضافی تلنبارشده در مغزمان «تکثّر» به بار نمیآید.
قرار است با این مغز و قلب، رو به پیشرفت، رو به بالا پرواز کنیم رفقا. چاقش نکنیم. پرنده چاق، پر نمیگیرد.
دیروز طرف #هرکسی بودید, امروز، بله دقیقا از همین امروز, دیگر ایران, ایران بعد از انتخابات است.
پس جماعت محترم موافق و مخالفی که وقت تان را هدر می دهید برای بحث "بیهوده" بر سر اینکه چرا رای آورد و دوباره رییس جمهور شد؛ بس است لطفا. دلیلش همین شماهایید. اگر طی این چهارسال اول (و طبیعتا سال های قبل تر) عوض این بحث های بیخود و بازی های زودگذر, #مطالبه می داشتید و #روش_قانونی #نقد و مطالبه را یاد می گرفتید و به دیگران هم یاد می دادید, الان رییس جمهور که هیچ, #ایران بهتری می داشتیم.
عوض آه و ناله های مجازی, بروید #کتاب بخوانید. بروید بین #مردم و #درد دل شان را بشنوید و بفهمید و به دنبال گرفتاری شان باشید. اگر مَردید و به فکر ایرانید.
وگرنه حکایت و امثال به قول شهریار, کاروانی که بسی رفت و بسی می آید.
بندهی خدایی روز اول بیایید جلوی ملت بفرماید که من #صد_روزه مشکلات را حل می کنم. (کاری هم نداریم که اصلا شدنی هست یا نه. باشد.) وعده ای که حتی بایگانی فکستنی صدا و سیما هم یک نسخه فیلمش را دارد. دوره اش تمام نشده بیاید بگوید #من_نگفتم! حتی ببینی #علی_کردان را هم گذاشته توی جیب #عبا یش و مدرک #دکترای_تقلبی اش رو می شود. (بروید سایت دانشگاه گلاسکو و زار بزنید به حال آبروی مملکتی که قرار بود #عزت_پاسپورت اش برگردد.) هی دارم فکر می کنم به اینکه #انصافا اگر هفت قرآن به میان، کسی، #_نژادی، چیزی، همین فقرهی #من_نگفتم را می گفت، دوستان «با تا هزاروچهارصد» دوباره به او اعتماد می کردند؟ (یعنی الان برگردد دوباره اعتماد می کنید؟ خدایی؟ )
لطفا چند دقیقه بیخیال «/فریدون» بشویم. چند دقیقه بیخیال همهی #دستاورد های احتمالی #دولت_یازدهم باشیم. مثلا بیخیال #برجام باشیم (که البته رفیق شفیق همین جناب ، جناب سیف، رییس بانک مرکزی، گفتند #تقریبا_هیچ بوده.) لطفا این طرفی و آن طرفی بیخیال تحلیل های موافق و مخالف باشیم. اختصاصا بیخیال #میانگین_سنی_دولت_یازدهم و #وزرای_میلیاردر و #برادر_رییس_جمهور و #سند2030 و حتی لطفا بیخیال #مخالفت_با_پخش_زنده_مناظره_ها! و حتی حتی حتی #تعطیلی_هزاروپانصد_واحد_تولیدی و #واردات_مربا_از_یونان! لطفا تمام آنها را بگذارید کنار چند لحظه.
ممنونم.
بعضی پیام ها و پروفایل ها و تحلیل ها را می بینم و هی با خودم تکرار می کنم که از کی این همه #ظلم_پذیر شدیم. از کی #شأن_ایرانی این شد که کسی بیاید توی عنبیه چشم ما زل بزند و #لبخند بزند و #دروغ بگوید. مگر ما همانی نبودیم که از تکان دادن #برگه_های_آمار_غلط جلوی دوربین دادمان درآمد؟ پس از کی اجازه دادیم یکی این همه مطمئن شود که علیرغم #دروغگویی اش باز هم می آید و آب از آب تکان نمی خورد.؟
پناه بر خدا از گزیده شدن دوباره از همان سوراخ.
من #رای میدهم. رای خودم را هم دارم. اما اگر رای نداشتم باز هم #سفید شرف داشت به #بنفش. لااقل دل #دروغگو را گرم نمی کرد.
والسلام.
اول:
سال هشتادوهشت، آن شب خیلی هامان از کتک کاری و فلان آقا که پرچم سبز برداشته بود دست زدیم و ذوق زده شدیم. (به کاری ندارم؛ ولی) قطعا به این دلیل ذوق کردیم که یکی جرئت کرده مستقیم و زنده پیش روی مردم داد بزند بچه های فلانی از مال مردم خورده اند. (دلیل ذوق کردن مان هم بماند و شاید بعدتر نوشتم.) بله دست زدیم اما راستش درست همان فرداش حضرت آقا پشت تریبون سخنرانی سالگرد رحلت حضرت روح الله اعتراضشان را به این کتک کاری، رسماً وعلناً اعلام کردند؛ در خطبه های نماز جمعه بعد از انتخابات هم.
همین اول، تک تک لغات بالا را ـ با وسواس و حواس جمع ـ گفتم که با همین تک تک لغاتم تکلیفم با همه طرف های احتمالی مشخص باشد. این از این.
دوم:
هر دفعه مناظره های انتخاباتی را می بینم و بیشتر خسته و غمآلوده می شوم. حالم وقتی بدتر می شود که می بینم عده ای هستند که کیف می کنند با این موج هایی که راه می افتد؛ این همه اتهامِ ـ درست یا غلطِ ـ اثبات نشده؛ این همه آمار خاص و شاذ و شادمانه!؛ این همه وعده و وعید عجیب؛ و این همه رفتار خلاف عرف و ادب. بیشتر وقتی به درجه انزجار خالص می رسم که می بینم این جماعت کیفور، کیف کوک شان را در علاقه شان به عدالت و انصاف و حق مردم و حتی دینداری می دانند. و خب، حواس شان نیست:
که اولّاً، نه این جمله که بگوییم «بانکِ برادرِ فلانی» اساساً «سند» محسوب می شود و نه اینکه دو تا برگه را سند «رانتخواری فلانی و فلانی» بدانیم و روبروی دوربین نگهش داریم. این ها سند نیستند. طرف الف (فرضاً اصلاحطلب) و طرف ب (فرضاً اصولگرا) و طرف ج (فرضاً مستقل) همگی آمارهایشان بی مبنع و بدون سندِ قابل ارائه به رسانه محسوب می شود. (و خب یکی از دلایل تفاوت آمارها در کلام هرکدام هم همین است!) و تازه اصلاً کدام منبع؟! آمار مرکز آمار ایران؟! آمار بانک مرکزی؟! همین ها که در هر دولت، شاخص های محاسبه شان تغییر می کند؟! (شما هم گفتید «هه»؟!)
ثانیاً، این که کسی بگوید «خانه فلانی به فلان متراژ در فلان منطقه است» یا دیگری بگوید «فلانی فلان متراژ زمین را به فلان قیمت خریده» نه تنها ارزش و سندیت قانونی ندارد، بلکه حتی شفاف سازی هم نیست. این شفافیت نیست دوستان. و بلکه شفافیت ـ حتی در معنایی ـ «افشا» (اینجا بخوانید لو دادن!) هم نیست. شفافیت مالی تنها آن زمانی است که دسترسی به اطلاعات مالی مسئولین، رسمی، همگانی و همیشگی باشد. (از شفافیت، بیشتر بدانیم) همین یک جمله کافی است که عقل سلیم بفهمد شفافیت مالی مسئولین مملکت با کنایه و تکه پرانی پشت میکروفون های انتخاباتی میسّر نمی شود و نخواهد شد. این شفاف سازی نیست و راستش صرفاً «رو کم کنی» است.
و در ادامه ثانیاً، ثالثاً، اتهام زدن ـ خواه اتهام درست و خواه غلط ـ در زمان و مکانی خارج از زمان و مکان قضاوت ـ که نتوانی مدرک اثبات بیاوری و نتواند مدرک دفاع بیاورد ـ شاید «رای آور» باشد اما نه قانونی است و نه شرعی. تنها نتیجه منطقی اش هم این است که مردم در تلویزیون ملی چند نفر «کلّه گنده» می بینند که همه عمر حرفه ای شان را شاغل همین نظام/حکومت بوده اند و حالا هی دارند «رو کم کنی» می کنند. البته مردم اتهام های ـ خواه درست و خواه غلطِ ـ اینان را می پذیرند! چون «کلّه گنده» اند و «لابد یه چیزی می دونن که می گن». و نهایتاً؟ اینکه «همه شون دارن می چاپن» و «بابا دست همه شون تو یه کاسه اس».
این است فرق «شفافیت» و «رو کم کنی»؛ که نتیجه شفافیت، تقویت حکومت است و نتیجه رو کم کنی های انتخاباتی و حزبی، تضعیف نظام. و بیچاره نظام.
حالا کیف هاتان کوک بشود که «رئیسی دمش گرم» و « خوب کوبوندشون» و «قالیباف عجب حالشونو گرفت».
ولی من کوک نیستم دوستان.
کوک نیستم.
میشود شب ولادت حضرتش از خوبی و مهربانی و دوستی و امانت و صداقت و صبر و مدیریت و اقتدار و مقام بی نظیر و بی بدیلش حرف زد. امّا نامش و میلادش، هر دو همیشه مرا به شبهای خوابگاه برده است. این شبها از والایی مقامش نمیگویم. از شبهای خوابگاهم حرف میزنم.
از «گونا»ی عزیزم که میگفت «آنقدر در نمازخانه نگاههای سنگین را تحمّل کردم که دیگر پایم را در نمازخانه نگذاشتم هیچ، در اعتقاداتم هم شک کردم» و من شرمنده نگاه آبی خوشرنگش شده بودم و سر پایین انداخته بودم.
از «شایسته» عزیزم که تنها نماز میخواند و میگفت «از بس فلان دانشجوی الهیاتی به مدل نمازخواندن و خلیفه ای که قبول دارم توهین کرده» و من شرمنده لبخند نمناکش شدم و در آغوش خودش برای خشک مغزیمان اشک ریخته بودم.
از «فاطمه» عزیزم که میگفت «هم اتاقی ام ظرف غذایم را نجس میدانست» و من بعد رفتنش تنهایی روی سجاده برای جهالتمان زار زده بودم.
گونای عزیز، شایسته خوبم، فاطمه مهربانم، میلاد پیامبر مهربانیها مخصوص و ویژه مبارک تان باشد. حقیقتاً دوست تان دارم رفقا. از دیدنتان ذوقزده میشوم. مثل هر سال، علی الخصوص همین هفته وحدت و میلاد حضرت مهربانی، حسابی یادتان هستم و دعاگوی سلامتی و شادی و آرامش خود و خانوادهتان. همه آنها که روزی دل چرکینتان کردند را میسپارم به همان پیامبری که میلادش مایه شادی امّت است. امّا شرمنده شمایم؛ از جهالت و خشکمغزی جماعتی که پیامبری پیامبرمان را نمیفهمند. میسپارم شان به همان پیامبری که خدایش در سوره توبه فرمود «رنجهای شما بر او سخت است.»
عیدتان مبارک رفقای دوست داشتنی خوش لهجه ام. عید شماها ـ ویژه و مخصوص ـ مبارک باشد.
(از جان و دل ممنون همیشگی معصومه بانوی قم هستم و غم شوق آمیز عمیقی توی دلم هست بخاطر لطفی که دارد و بهانه ای که هر سال با میلادش به ما هدیه می دهد. و آنکه تو را مأنوس دلش نداند چه نمکی را از زندگی اش گرفته بانو .)
همیشه وقتی به آنجای قرآن می رسم که می فرماید شما بی عقل ها که تا خبر دختردار شدن تان به گوش تان می رسید صورت تان از خشم و غضب، سیاه می شد (نحل/58) فکر می کنم خدا خیلی عصبانی شده. همینقدر عصبانی که بردارد عین این قضیه را توی کتابش بیاورد، عین قضیه را به طعنه و کنایه به روی همه وجود جاهلیّت بیاورد. مستقیم؛ که انگار بگوید «هااا. من که یادم نرفته شما چه جور موجوداتی بودید.». که انگار فرموده باشد «بیخود کردی فکر کردی شرم دارد دختردار شدن. غلط کردی که خجالت کشیدی و عصبانی شدی.» تازه گاهی کارهایی کرده عجیب و غریب. محمد بن عبدالله، عزیزکرده اش را دختری داده و گفته «کوثر». دخترش را گذاشته شیرینی دل محمّدش که «جگرگوشه». اصلاً هرکار کرده که دختر بشود عزیز. بشود بالانشین. بشود رحمت. که «از سفر که بر می گردید، اوّل دختر را ببوسید» که «اوّل هدیه دختر را بدهید بعد پسر را.» یا که «به دختر بیشتر از پسر هدیه بدهید».
ببین، حسّاس است روی دخترها، بفهم. مهمّی. مهم تری. خواستنی تری تو. بیشتر محبّت دارد. تعارف که نداریم، فرموده «بر دختران مهربانتر است تا پسران.» تو این را می فهمی یعنی چه؟
حالا بگذار هرکه هرچه می خواهد بگوید. گیرم گُل گُلی و رنگی رنگی را کسی نفهمد. گیرم کسی چادر نماز سفید گل دار نفهمد. سبز و فیروزه ای و سفید و سرخ را کسی نفهمد. گیرم اصلاً بگوید خدا خواسته مثلاً گولمان بزند! تو بگو اصلاً گول زدن. کدام دلی از گول خوردن مهربانانه خوشش نمی آید! دختر یا پسر. کدام بی مزه ای از اینکه دل خدا با دلش مهربان تر باشد ذوق نمی کند؟ کدام دلی است که نمی خواهد آن که دوستش دارد بخاطر دلش هم که شده روبروی جاهل جماعت غیرت کند و تا قیام قیامت پیش روی همه عالم، طعنه اش را با غیض توی صورتش بپاشد؟ این ها که دل دختر و پسر ندارد. هرکدامش را هرکه داشت، عاقل اگر بود، دلش قنج می رفت. حالا همه اش مال تو آمده. فقط.
گول زدن نیست جانم. بازی نیست. شیره مالیدن نیست. اینها فقط گزاره های غبطه آوری است برای آنها که مثل تو نیستند! حالا به نظرت، شکر کنیم لبخند بزنیم که خدا ذوق کند؟! :)
* تصویر گرچه ازخودم نیست. اما هدیه باشد برای میز مجازی تان. خود عکس، به تصویر اصلی هدایت می کند.
* همین مطلب در کانال تلگرام بخاری
با چند سوال شروع کنیم:
ـ آیا شما به منظور استفاده تفریحی شخصی یا خانوادگی، در جزایر جنوبی کشور همچون کیش، خارک، قشم، جاسک و غیره خانه ای در اختیار دارید؟ احتمالاَ باغ یا زمین چطور؟
ـ آیا شما خودروی شخصی یا خانوادگی دارید؟ قیمت آن چقدر است؟ آیا خودروی شما جزو خودروهای بالای صدمیلیون تومان است؟
ـ اساساً به نظر شما چند درصد جمعیّت کشور، چنین خودرو، زمین یا خانه ای دارند؟ پنجاه درصد؟ بیست درصد؟ ده درصد؟ پنج درصد؟ یک درصد؟
موافقید در یک نگاه خوش بینانه، گزینه پنج درصد را انتخاب کنیم؟ پنج درصد جمعیّت کلّ کشور ماشین بالای صد میلیون تومان سوار می شوند، خانه ای در جزیره های جنوبی کشور دارند و محض تفریح هم سری به باغ ها و زمین های شان در بخش های خوش آب و هوای جنوبی کشور می زنند.
حالا بروید فیلم همراه این متن را ببینید.
معرفی کنم؟ ایشان که در حال صحبت اند، از آغاز دولت حال حاضر، «دبیر شوای مناطق آزاد و ویژه» هستند؛ جناب اکبر ترکان. فیلم هم مربوط به حالا نیست؛ مربوط به حدود سه سال پیش است. یعنی وقتی هنوز تعرفه های واردات، تازه از حالا خیلی بیشتر هم بود.
راستش شما مخاطبان، «فهیم» هستید. آدم برای مخاطبان فهیم، خیلی توضیح نمی دهد. پس تنها استدعا دارم فیلم را ببییند. چند بار ببینید.
+ حیف که جناب اکبر ترکان را نمی شود دید. وگرنه سوال زیاد داشتم. لااقل ـ از روی وظیفه هم که شده ـ باید می پرسیدم که شما هم آیا آقازاده اید؟ یا خودتان آقایید؟ یا شاید هم نماینده آقایانید؟
زندگی را درختی تصوّر کن که شاخه هایی دارد. ازشاخه الف، به میوه الف خواهی رسید و از شاخه ب به میوه ب. شاید البته میوه الف کال باشد و میوه ب سالم باشد و میوه ج کرم خورده. شاخه های زندگی پیچ در پیچ اند. زیادند. زندگی پر از تصمیمات است و هر لحظه ای، شاخه ای است و هرکدام به سمت و سویی. هرکدام هم منتج به نتیجه خودش.
خدا کجاست؟ خدا درخت را آفریده. راه همه شاخه ها را هم بلد است. پایان همه اش را هم می داند. و این گزاره درباره تمام درخت ها صادق است.
ما کجا هستیم؟ ما پایین درختیم. اطّلاعاتی کلّی امّا کامل از درختمان داریم و آمده ایم شاخه هایمان را انتخاب کنیم و به نتیجه برسیم. البته گاهی میوه شاخه هایمان را نمی دانیم. منتهی نکته آن است که هرچه انتخاب می کنیم، اختیارش با خودمان است. یعنی درست است که تعداد شاخه ها بی نهایت نباشد. امّا آنچه برگزیده می شود در اختیار ماست. فقط، دست خود ماست. هیچ کس در انتخاب آخر ما شریک نیست؛ نه شیطان، نه بندگان دیگر، و نه حتّی خود خدا.
چرا خدا در انتخاب های ما دخالت نمی کند؟ (مگر خدا نیست؟ چطور می بیند که ما اشتباه می کنیم و اجازه می دهد؟) خودت فکر کن. خدا که همه چیز را می داند. عاقل مطلق هم که هست. پس قطعاً اگر اون دست ببرد همه انتخاب ها همیشه درست خواهد بود. البته انتخاب که. راستش اساساً در این حالت انتخابی وجود ندارد! قرار بوده من شاخه ای را بردارم، خدا گفته «ب را چرا برداشتی؟ خراب است. جیم را بردار.» هی تکان خوردیم هی خدا گفته آن نه، این یکی. دیگر چرا ما اراده داشته باشیم. تازه این که هیچ؛ خدا شاخه های مرا انتخاب می کند، شاخه های تو را هم، شاخه های همه را هم. پس فرق من و تو و بقیه در چیست؟ قرار نیست که ما آدم آهنی های شکل هم باشیم. قرار است هرکس خودش باشد. برای همین است که خدا دخالتی در انتخاب های ما ندارد. گرچه می داند ما اشتباه رفته ایم. امّا رهایمان هم نکرده. دم به دم برایمان پیامبر و امام و کتاب فرستاده که تشخیص شاخه های درست، سخت نباشد. منتهی دخالت در انتخاب؟ نه.
حالا رفتار جالب ما کجاست؟ انسان را «مختار» دوست داریم. از جبر در انتخاب، بیزاریم. (طبیعی هم هست.) منتهی هرجا به میوه اشتباه رسیدیم، سریع داد می زنیم که «چرا؟؟؟»، «چرا باید اینطور می شد؟»، «اصلاً چرا من؟»، یا حتّی جالب تر آنه «خب کرم خورده بود؟ درست. مگر خدا زورش نمی رسید؟ مگر خدا بلد نبود؟ مگر خدا نمی توانست؟» بابا جان! :) همین تو نبودی که اگر خدا دیکتاتوربازی در می آورد می گفتی «مگر ما عروسک خیمه شب بازی خداییم؟!» خب اشتباه انتخاب کردی بگو اشتباه انتخاب کردم. مرد انتخابت باش. خدا که برای تو اشتباه انتخاب نکرده. این خود تو بودی که وقتی شاخه ای جلوی رویت دیدی دودل شدی که دنبال میوه اش بروی یا نه. آخرش هم رفتی و رسیدی به میوه کرم خورده. خدا باید چه می کرد؟ باید به خاطر تو قلدر می شد و دیکتاتوری اش می گرفت؟ باید نظام درخت را به هم میزد؟ باید شاخه را می شکست؟ باید میوه کرم خورده را به سالم تبدیل می کرد؟ شکست خوردی، بله. همه ما ـ هرکدام مان قدر خودمان ـ میوه کرم خورده داشته ایم. ناراحتی؟ بله. باش. حق داری. شکست سخت است. هرچقدر که نیاز می بینی به خودت استراحت بده که توان ایستادن دوباره و ادامه مسیر را داشته باشی. ولی انصافاً گردن خدا نینداز. میوه کرم خورده ـ آن هم به انتخاب خودت ـ گیرت آمده به خدا گیر نده. حرف های دیگر خدا را زیر سؤال نبر. یادت باشد، یک شاخه اشتباه، یک میوه را از تو گرفته. اما قهر با خدا، تبر زدن به تنه خود درخت است.
+ به نظرم این کلیپ را هم در تلگرام ببینید، بد نباشد:
خب من اگر یک کسی باشم که مذهب برایش مهم است، قاعدتا باید بپذیرم که یک سری آدم بوده اند که جان داده اند پای مذهب شان. و شده اند شهید.
اما اگر مذهبی نباشم چه؟ اگر مذهب را نخواستم، و شهدا را خواستم چه؟
از دیروز، اوّلین سالگرد تشییع 175 شهید غواص در تهران، دارم به این فکر می کنم که ـ گرچه دلیل شهادت، اعتقاد باشد، امّا ـ جنس ارتباط شهید با شهر، از «اعتقاد» نیست. که اگر بود، خیلی ها نباید می آمدند. خیلی ها نباید آنجا می ایستادند.
اضافه می کنم ـ گرچه اصل جهاد و شهادت، بنیان جمهوری اسلامی است، امّا ـ جنس این ارتباط از «حکومت» هم نیست. چه، اگر جمهوری اسلامی پشت تشییع شهدای گمنام بود خیلی ها که ایران الان را ایرانی عاری از قواعد اسلام می خواهند ـ ولو به لفظ یا ولو بخاطر جهل یا حتّی علم یا هرچه ـ نباید توی تشییع می بودند؛ درحالی که انصافا می دانیم بودند.
از آن طرف، همه می دانند شهید برای «اعتقاد» رفته. حالا اینکه خودشان به آن اعتقاد پایبند باشند یا نه مهم نیست. و حالا اعتقاد به هرکدام از فضایل دینی یا ملّی بوده مهم نیست. امّا «اعتقاد» پشت این رفتن بوده و همه این را می دانند. و همین، ما را به جمع اضدادی همیشگی در «تشییع شهدا» می رساند. (و راستش من جمع اضدادی از این دست، چه ظاهری و چه اعتقادی، زیاد در مزار شهدا، راهیان نور، تشییع شهدا، خوانش کتابهای مربوط به شهدا و حتّی در منازل شهدا دیده ام.)
این سالگرد تشییع برایم بهانه شد.
که بگویم همه ما می دانیم دلیل اینکه این شهید فلان ساعت فلان جا بوده و جانش را گفته کف دستش و خدا هم جانش را برداشته چه بوده. همه ما این را بلدیم. می فهمیم. همه ما، شهدا را می دانیم. امّا نمیشناسیم.
می دانی؟ شهادت، علم حضوری می خواهد.
مجموعه این اتّفاق ها، خاطرات خودم یا خاطرات خود شهدا را کنار هم می گذارم به چیزهای عجیبی می رسم. به چیزهایی که جنس شان خیلی اعتقادی نیست راستش. اتّفاق هایی که نمی شود منکرشان بشوی امّا نمی شود هم بگویی چگونه اند. شبیه «معجزه» است. نمی توانی بگویی اتّفاق نیفتاده. نمی توانی بگویی اتّفاقی که افتاده معمولی است. نمی توانی بگویی منطق پذیر نیست. اما نمی توانی منکر این هم بشوی که شدنی نبود. شهادت معجزه بشریت است واقعا.
پی نوشت: ارادت به شهدا، ارادت به «خود» خودمان است. جدای همه اعتقادات. جدای ی بودن شهدا. جدای همه چیز.
دلیلش را نمی دانم امّا متاسفانه یا خوشبختانه خیییییلی وقتها دیده ام دلخوشی هایم با بقیه فرق دارد. چیزهایی که من از دیدن شان ذوق می کنم برای بقیه کمترین اهمیتی ندارد. یا وقتی از دلخوشی هایم باهاشان گفته ام، مثلن سرشان را برگردانده اند و انگار نشنیده باشند، یک طوری ادامه ی حرفشان را گرفته اند که حرف من سانسور شده باشد. یا تأسّف بار تر آنکه دلخوشی هایم را شنیده اند و مسخره کرده اند. یا حتی غمگینانه تر آن که دلخوشی ام را برده اند زیر سوال و گفته اند «واقعا این؟ خب که چی؟ خب چرا مثلن»
حالا بماند دوست داشتنی ها و دلخوشی های من. اما یکی از آن دلخوشی هایی که بعضی ها یک طوری سانسورش کرده اند، یا بعضی ها حتی مسخره اش کرده اند، و بعضی ها شماتتم کرده اند، همین کتاب هام اند. من همیشه بخاطر کتاب خواندن «بیجا»، «بی مورد»، «بدون مناسبت» و «حالا مگه مجبوری» ام به حماقت محکوم شده ام.
و بگذارید بگویم روزگاری توی زندگی این دخترکِ شبیهِ احمق ها بوده که بچه تر بوده و جایی بوده که کتابی پیشش نبوده الّا «هری پاتر و سنگ جادوگر» و از بی کتابی همان را دوبار خوانده و یک شب که خیلی دلش گرفته بوده برای کتاب خواندن، همان را بغل گرفته و خوابیده.
و بگذارید بگویم روزی توی زندگی این دخترک بوده که سر کلاس جامعه شناسی، بخاطر خواندن صفحه آخر یک کتاب، بی هوا وسط کلاس فریاد کشیده «خییییلی بااااحااااال بووووود!» و دبیر به علاوه بیست و نه دانش آموز میخ شده اند روی صورت اشک و ذوقی اش.
این عقلم سوال های شماتت بار زیادی توی زندگی ام پرسید. اما این «چرا کتاب؟» هیچ وقتِ هیچ وقت سوالش نبود. هیچ وقت. همین شد که مثلن روزی و روزگاری دخترک ـ که پانزده سال از شبش با هری پاترش گذشته بود و خیلی بزرگ تر شده بود ـ تک و تنها توی شهر دانشگاهش، یک کتابفروشی دید، و رفت داخل کتابفروشی و دید که هرچه کتاب می خواست آنجا بود. و به همین ترتیب با ذوق زدگی هر چه تمام تر هر دو تا کارت بانکی اش را خالی کرد و کتاب خرید، و پول توی جیبش را هم کتاب خرید. و پول نداشت حتّی آنقدری که تاکسی بگیرد برود خوابگاه. دخترک شبه احمق کمی فکر کرد امّا عمممرن توی کتش نرفت که کتابهایش را پس بدهد و پول هایش را پس بگیرد. دخترک شبه احمق زنگ زد به پدرش و گفت که پول همراهم ندارم و لطفا برایم پول بفرستید چون من توی خیابان مانده ام. و پدر دخترک شبه احمق هم گفت که امروز اعلام شده عابربانک ها تا ساعت بیست و چهار، کار نمی کنند برای تعویض یا تعمیر یا نمیدانم چه. بعد پدر دخترک شبه احمق مجبور شد سوار ماشین بشود برود شهر مجاور، پول واریز کند به حساب دخترک شبه احمقش که تا ساعت 5 عصر، با دو تا پاکت کتاب، گوشه خیابان ایستاده بود و به مردمی که می رفتند حرم نگاه می کرد و کتاب می خواند و کتاب می خواند. و دلش خوش بود. و از روی شبه احمقی اش اصلا برایش مهم نبود چیزی مثل اینکه چهار ساعت و نیم است ایستاده کنار خیابان. چون دلش خوش بود. یا مثلن الان اگر این همه کتاب را نمی خرید چه می شد. چون دلش خوش بود. یا مثلن بگوید کدام آدم احمق یا عاقلی این کار را می کند که تو کردی. چون دلش خوش بود. و دخترک یک طوری به صفحه کتاب نگاه می کرد که انگار یک اتفاق بد را ـ مثلن یک آتش سوزی مهیب را ـ مدیریت کرده و الان از طرز مدیریت شرایطش راضی است و هر چه بود تمام شده و چند ساعت دیگر می تواند کتاب بخواند. دخترک دو تا پاکت کتاب را توی سوز سرما، از شیب تند مسیر خوابگاهش یک دستی بالا برد. چرا؟ خب چون توی آن یکی دستش کتاب بود. دخترک شبه احمق همه کتاب ها را به خوابگاه برد و به همین ترتیب، سر کلاس «متون مطبوعاتی» طی شانزده جلسه کلاس، سی جلد کتاب خوانده بود و یک بار هم از شدت اشک ریختن بخاطر یک متن، از کلاس بیرون زده بود.
و روزگاری توی زندگی این دخترک شبیه احمق ها هست مثل همین الان، که پایان نامه اش رفته لای درز روزگار گیر کرده و بیرون نمی آید. بله مشخص است. ساعت چهار صبح است و دخترک شبیه احمق ها نمی تواند رمان لعنتی را ول کند بچسبد به پایان نامه ای که دمار از روزگارش درآورده. و البته گاهی طلبکار هم هست. چون این را نمی فهمد که چرا هیچ کس نمی فهمد که چرا تمام آن مدّتی که کتاب منبع پایان نامه اش را می خوانَد از ذوق کتاب خواندن، گوشه تمام صفحات کتاب امانتی را پر کرده از «واااااای خدا چقد قشنگ بود، عزییییزم!»
همه چیز را اگر در «متوسّط» ترین حالت ممکن معمول در نظر بگیریم، مانتو می خریم 70 هزار تومان، شلوار می خریم 60 هزار تومان، روسری می خریم 20 هزار تومان، (خریدهای دیگر هم بماند) سرجمع اش یعنی 150 هزار تومان می دهیم که خوش رنگ باشیم نو باشیم تمیز باشیم دوست داشتنی باشیم.
حالا این وسط یک سری آدم، یک سری عاااااادم، که معلوم نیست چه شان است، همه این رنگ ها ـ که تازه پول هم بالاش داده اند ـ بر می دارند صاف می کنند توی قوطی و درش را هم گل می گیرند؛ رسماً پنج متر پارچه سیاه می پیچند دورش، کیپ تا کیپ؛ انگار نه انگار :| خب این عادم را یکی بالاخره ازش بپرسد که دردش چیست خب. مشکلش چیست که مثل بقیه نیست.
شما میدانی مشکلش چیست؟ شمایی که دیالوگ های ذهنت مثل پاراگراف بالاست، بله شما، یک بار آمدی رک و پوست کنده از همین عادم کیپ تا کیپ مشکی بپرسی چی توی آن مغزت می گذرد که سیاه می پاشی به رنگ های شادت؟ پرسیدی چطور دلت نمی گیرد از این همه سیاهی و تک رنگی زندگی ات؟
صاف و ساده و محترم و صبور پرسیدی، صادق و محترم و آرام هم جواب بشنو عزیز. من اگر می بینی توی 365 روز سال، 12 ماه سال، 4 فصل سال، همه ی رنگ هام زیر 5 متر پارچه خوابیده، من اگر توی حساب و کتاب 5 و 12 و 365 و 60 و 70 و 150 عالم نمی گنجم، من اگر با قد و قواره دهکده جهانی اخت نمی شوم، چون عاشقم. بله آقاجان تعارف که نداریم. باکی هم از گفتنش نیست. من شوهرت را دوست دارم خانم. دلم می خواهد دلش گرم تو شده؟ گرم تر بشود. دلش قرص تو شده؟ قرص تر بشود. وقتی می بینم کنار هم شادید، وقتی می بینم کنج طاقچه همسرت، «فقط» عکس تو هست، لبخند می زنم می گویم خب الحمدلله، عاشق هم اند!
من عاشقتم سرکار علیه. دوستت دارم! نگرانی های پرنده کوچک دلت را می فهمم. می دانم وقتی عکس لبخند مرد رویاهایت بیفتد روی قاب عکس کنج طاقچه دل، معنایش چیست. وقتی می بینمتان پنج متر پارچه ام را محکم تر می پیچم که مبادا رنگ هایم حتّی، با رنگ لباس داخل قاب عکس یکی باشد.
تو لطیفی؛ منبع عشقی؛ این عاشقی ها را می فهمی، نه؟
+ حتّی اگر به هر دلیل چادر را نخواستیم، امّا به چادری های جامعه احترام بگذاریم. آنها هرررچه هم که باشند، اما توی دنیایی که همه سنگ به دست اند، لااقل از بقیه بیشتر به فکر قاب عکس های دلهامان اند.
اگر یه مرد تو کشور ما بخواد طلاق بگیره، و مهریه به گردنش باشه، با حکم دادگاه ممنوع الخروج میشه. یعنی وکیل سرکار خانم میره دادگاه و درخواست میده و جناب آقا ممنوع الخروج میشن.حتی اگر ثابت شد که این یک اتهام بیشتر نبوده و درخواست سرکار خانم بیخود بوده.
حالا ما میدونیم یکی (لااقل در حد اتهام) جاااااااسووووووووسهههههههه؛ بعد خودمون راحت میفرستیمش از مرز رد شه!!
خب اینجا چندتا سوال پیش میاد:
1. آیا ایرانیانی که در ازای افراد مورد معامله آمریکایی در ایران، از آمریکا آزاد می شن هم اتهام به جاسوسی در آمریکا داشتن که همسان تلقی بشن و «مبادله» بشن؟!
2. آیا اتهام این افراد اتهام کوچیکی تلقی می شه؟
3. آیا اتهام این افراد به سرانجام رسیده و حکم او صادر شده که تبرئه شده باشه؟
4. مفروض است: «فرد متهم به جاسوسی اجازه دارد به کشور خود برگردد.» کدام گزینه زیر مرتبط تر است؟
الف) عزت ملی
ب) امنیت ملی
ج) غیرت ملی
د) التزام به قوانین بین المللی
5. آیا وجود نام جیسون رضاییان، امیر میرزایی حکمتی و سعید عابدینی در بین زندانیان مورد مبادله دولت های ایران و آمریکا، به معنای پذیرش نوعی کاپیتولاسیون مدرن نیست؟
+ بیشتر بخوانید از جیسون رضاییان.
+یازده نماینده مجلس به همین خاطر تذکر دادن.
+باشه، روزای دوری بود. اما روزایی بود که حضرت روح الله، سر همین که یه آمریکایی بتونه اینجا جرم کنه و بره تو کشور خودش محاکمه بشه (یا حتی نشه) داد زد «آقا، من اعلام خطر میکنم.» به اونا که توی مجلس اون روز روبروی کاپیتولاسیون اون روز بودن فرمود «من به آنهایی که مخالفت کردند، این حرف را دارم، به آنها، که چرا خاک به سرت نریختی؟!»
+حضرت روح الله به مناسبت کاپیتولاسیون آن روز فرمود.
+ حالا اینا همه هیچی. خبر داری غیرت مون اومد آب بخوره، افتاد تو حوضک؟
تکمیلی:
خبرگزاری فارس از آزادشدگان می گوید
دامن تاریخ، پر از لکه های کوچیک و بزرگه. لکه های تاریخی که تو کتاب قطور عمر زمین ثبت شده کم نیستن. لکه های کوچیک و بزرگ با ویژگی های مختلف. بعضی هاشون جز خدا شاهد عینی نداره؛ مث ریختن خون هابیل. بعضیاشون ولی اون قدر گل درشتن که تو ذهن همه عالم مونده؛ مث جنگ های صلیبی. بعضیاشون خیلی ماندگارن؛ مث فتنه ضد ولایت امیرالمومنین بعد از پیامبر. یا بعضیاشون انگار به خورد تاریخ رفته و حالا حالا ها جاش می مونه؛ مث قانون تبعیض نژادی. بعضیا برا پاک شدن اثرشون خیلی زمان لازمه؛ مث بمباران شیمیایی. بعضیام شده یه خاطره خیلی تلخ که هرچقدرم ازش بگذره از تلخی و نفرت بهش کم نمیشه؛ مث انتشار عمدی ایدز. بعضیاش هم اثرش وحشتناکه هم سرایتش بی صدا؛ مث استعمار. یا بعضی لکه هام به هر قیمتی که شده باید پاک بشن؛ مث اسرائیل.
لکه ها ـ گفتم. ـ کوچیک و بزرگ دارن، پر رنگ و کمرنگ دارن، تفاوت دارن. ولی وجه مشترک همه شون اینه که لکه ان؛ ننگن؛ اضافی ان؛ باعث و بانی شون هم البته میشه منشأ پلیدی. یه مارک قرمز میخوره رو پیشونی شون که «مایه ننگ». .
همه اینا رو گفتم که بگم انقلاب اسلامی ایران، اگه تا حالای تاریخ، مارک «مایه ننگ» نخورده روش، اگه رو دامن تاریخ یه جای سفید و تمیز و بی لک وجود داره به نام ایران اسلامی، به خاطر اینه که انقلاب اسلامی اول از همه دامن خودشو بی لکه نگه داشته. واس خاطر اینه که اول از همه نگذاشته دامن خودش آلوده بشه تا دامن تاریخو آلوده کنه. اگه از روز اولش گفته «نه شرقی، نه غربی» واس خاطر اینه که خودشو با مارکدارا یکی ندونسته. از روز اول گفته «استقلال» تا با مارکدارا تو یه زمین نباشه.
حالا اونا که جمهوری اسلامی بیشتر از انقلاب اسلامی واسشون نون داره اگه فک می کنن ایران، ایران بهتری میشه اگه با مارکدارا تو یه کاسه غذا بخوره، حواسشون باشه دامن انقلاب اسلامی بی لکه. «ننگ انقلاب اسلامی» بودن هم کم لکه ای نیست. نه پاک شدنیه، نه از یاد رفتنی. ناچار باید قیچی برداشت لکه رو بریدش و انداختش زباله دونی.
+یکی بیاد متن توافقو ترجمه کنه من بفهمم اشتباه کردم همه لغاتو. یکی بیاد ب من بگه خاک بر سرت تو نه انگلیسی بلدی نه تحریم میفهمی چیه نه میدونی انرژی هسته ای چه فایده ای داره بیفت یه گوشه ساکت شو.
+ اصن همه رو ولش کن. فقط یه سوال پیش اومد. چطور میشه یه نفر از جمهوری اسلامی ایران، به همون توافقی بگه «خوب»، که طرف آمریکایی بهش میگه «خوب». کی داره الکی میگه؟ مثلن الان نیویورک تایمز داره الکی میگه که ایران significantly بیشتر از ده سال تعلیق هسته ای خورده و اوباما گفته من هرچیزی که باعث عدم موفقیت این توافقنامه بشه رو وتو میکنم؟ یا ما داریم الکی میگیم و واقعن تعلیق هسته ای در عمل اتفاق نیفتاده و البته طرف حساب مون تو اتحادیه اروپا و امریکا، فردوی ما رو کبریت بی خطر فرض نمی کنن؟
+ تمام محدودیت های ایجاد شده برای ما در این توافق، ده و پانزده ساله اند.
+ اطلاعیه هشتی: «آگهی درخواست»؛ به یک عدد دولت جدید نیازمندیم که بیاید بزند زیر میز. وگرنه مجبوریم ده یا پانزده سال صبر کنیم بعد اورانیوم مان را از 3.67 ببریم بالاتر. به فردو تا پانزده سال دست نزنیم. هیچ سانتریفیوژی نسازیم. عوضش آمریکا به ما نرم افزار بدهد، ریال مان را پول فرض کند و با ما قراردادهای بیمه ای ببندد، و رحیم صفوی را از لیست تحریم ها بیرون بیاورد.
من فرانسوی بلد نیستم. فقط چند تا لغت محدود به مکالمه ازش بلدم و یه کم تلفظ و کلمه های مشابه اش با انگلیسی رو هم البته می فهمم. خب از همینام می شد فهمید کارش چیه. سیستم و فلشش ویروسی شده بود و نمیتونست استفاده کنه. صداش کردم اومد پشت سیستم من نشست. سایت سفارت فرانسه باز نمیشد. ده بار ریفرش کرد تا لود شد. مدارکش الصاق نمی شد. چندبار امتحان کرد. لود نمی شد. سرعت نت پایین بود و دانشگاه هم تاثیری نداشت. چندباری امتحان کرد تا بلخره جواب داد. موبایلش زنگ خورد. داشت به مترجم توضیح میداد که چطور "سه وه" رو ترجمه کنه و کی واسش می فرسته و شماره حساب کی بهش فرستاده میشه."سه وه" خیلی پرباری نداشت ولی خب مدرک بین المللی فرانسه توش بدرد بخور بود. رشتش هم حقوق بین الملل بود. پوئن مثبت محسوب می شد انگار. نمیدونم. عکس اسکن شده اش حجاب نداشت. ولی گفت نمی دونسته فرانسه نمیشه با حجاب رفت سر کلاس درس نشست. اعتراض می کرد که آخه فرانسه که این همه مسلمون داره. ینی اعتراض داشت؟ مدارکشو باید می فرستاد به پونزده تا از دانشگاه های فرانسه تا کدومشون «سرتیفیکیت» بدن. کلاس رفته بود واس نحوه الصاق مدارک به سایت. هی فایل رکورد شده کلاس شو پلی می کرد و کارشو چک می کرد که اشتباه نکرده باشه. خیلی از کاراش سر در نیاوردم. ینی اصلش خیلی از حرص خوردنش سر در نیاوردم. روزه بودم ضعف داشتم. فک کنم مشکل همین بود. ضعف داشتم. نمی فهمیدم چرا حرص می خوره که صفحه لود نمیشه. چرا حرص می خوره که سایز عکس اسکن شده اش اشتباهه. چرا حرص می خوره که کافینته خدا تومن ازش گرفته بابت اسکن مدارک. من اصن نمی فهمم کللن. نمی فهممش. که مثلن آدم بره تو آتلیه بشینه واس عکس سه در چهار، بعد یهو مقنعه شو برداره بگه آقا عکس سه درچهار بنداز واس سفارت می خوام. خب ینی عکاسه ازش عکس می گیره؟ بعدش چی میشه؟ بعدش میره فرانسه؟ بعدش چی میشه؟ درس می خونه؟ خوب بعد اون چی میشه؟ بر می گرده؟ اگه میخواد بره بعدش با مدرک دوباره برگرده همینجا تو همین وضعیت کار کنه، پس چرا میره فرانسه؟ بر نمی گرده؟ اگه می خواد بره که دیگه برنگرده پس به هر قیمتی شده میره. دیگه چرا حرص می خوره؟ استرسشو نمی فهمم. استرس بیخود داره. به من میگه تو که مترجمی خوندی چرا سرتیفیکیت نگرفتی واس یو اس ای؟ میگم چرا بگیرم؟ زل می زنه بم. میگم ببین سرتیفیکیت ینی گواهی. باید سرتیفیکیت بفرستی که اکسپتنس بگیری. میگه آره میدونم. میگه تو که اینا روبلدی چرا نمیری؟
زل میزنم بش.
استرسمو نمیفهمه اگه بش بگم. فک می کنه استرس بیخود دارم. نمی فهمه اگه بش بگم دلم واس انقلاب خمینی تنگ میشه اگه برم.
درباره این سایت